Friday, July 25, 2014

ممکنات در سه بخش

  • شبانه ها – قسمت یکم
.. و دیگر شب شده بود.
|| همیشه بوی چراغ علاءالدین اولین خصلتی بود که جلب توجه می کرد. اتاق سرد بود و طبق معمول همیشه چراغ روشن بود. شب ها، بی بی چراغ را روشن می کرد تا  گرم شویم، غذا را هم گاهی رویش می گذاشت. روزها اما غالباً چراغ خاموش بود. یک چراغ قدیمی بود که یک درجه ی غیر متعارف برای نشان دادن میزان نفت در پایه اش داشت و در طرف مقابل هم یک در کوچک بود که باز می کردند و با یک قیف بزرگ سبز رنگ نفت را سرازیر می کردند. 
آن شب هم از آن شب ها بود. آسمان مهتابی بود، لیکن مهتاب نبود. آنجا بی بی بود، اصغر بود، حمیرا بود و من بودم.
اصغر بچه سر راهی است، لیکن خودش از این موضوع هیچ نمی داند. سالها قبل در کودکی بی بی پیدایش کرده بود. آن موقع تقریباً هنوز سالش نشده بود ، اما حالا هفده سالش بود و می خواست برود خدمت نظام. خانه ی یک جایی بود دامنه ی کوه و تا ده پایین سه ربع راه داشت. یک ده دیگر هم بود که می گفتند ده بالا، پشت کوهِ آیلین. یک روزی تا به ده بالا راه بود.. ||
سیگارم را خاموش کردم و همانطور که دست نازکش را در دستهام گرفته بودم، به صورتش خیره ماندم. چقدر زمان زیادی گذشته بود. حالا دیگر شاید خوب حسش نمی کردم. انگار برای هم غریبه بودیم. سرش را آرام گذاشت روی پاهام و روی باقیمانده ی تخت دراز کشید و من هم عقب تر رفتم تا به تاج تخت تکیه کنم.
گفت: "خب، می گفتی"!
و منتظر ماند تا کلمات پشت سر هم از دهانم خارج شوند. اینها حرف های جدیدی بودند. اتفاقاتی که در این هشت سال هیچ وقت برایش نگفته بودم. یا برای اینکه لزومی نداشت که برایش گفته باشم.
|| آن شب ماه مثل باکره ای که دارد به خانه ی بخت می رود، می درخشید و از خودش >خواستن< تراوش می کرد. انگار داشت رفتار می کرد. هی خودش را در آسمان نشان می داد. می خواست که دیده شود. یا می خواست که بگوید که شب دراز است و اتفاق دارد می افتد. بی بی یک استکان چای ریخت و قوری را بالای سماور زغالی که آن گوشه بود گذاشت و گفت: "اصغر، مادر پاشو برو ببین این سگ چرا اینقدر صدا می کنه! امشب که مهتابه! " بعد جوری که با خودش حرف می زند، زیر لب گفت: "غذاش را که دادم، ندادم؟"
اصغر رادیو کوچک جیبی اش را که داشت تنظیم می کرد، گذاشت روی گنجه و کتش پشمی اش را که دو سال پیش برایش از مشهد سوغات آورده بودم، از گیره ی در برداشت و روی دوشش گرفت. در را باز کرد و یک نگاهی دوباره به داخل انداخت تا مطمءن شود رادیو سر جایش است. بعد رفت. بوی آب گوشت بی بی اتاق را پر کرده بود. بی بی کنار سماور بود و استکانش را بر می داشت و یک لبی می زد و می گذاشت در نعلبکی و از گوشه ی پنجره ی کوچکی که به دامنه باز می شد، یا ماه را نگاه می کرد یا نمی دانم.
سگ پارس می کرد و حمیرا با همان چشم هاش که پلک هاش آنقدر زیبا بود که آدم دوست داشت نگاهش کند و باز هم نگاهشان کند و خیره بماند [تا مجسم کند دریا که آبی است و آسمان که آبی است، با تمام یاقوت های کبود، رنگشان را یکدفعه داده باشند به چشمهاش تا نگاهت کنند و تو دلت هُرری بریزد]. بعد نگاهش را که پس گرفت، تو را با خودش بیاورد تا اینجا، تا همین گوشه ای که نشسته بود و داشت لباس گرم می بافت، که زمستان نزدیک بود.
اصغر یک مدتی بود که رفته بود و هنوز بر نگشته بود. کسی یادش نبود، که سگ چرا هنوز پارس می کرد. گویی که همه مان در یک خوابی رفته بودیم. رادیوی جیبی خش خش می کرد. از درز پنجره هم باد هو می کشید. بی بی هنوز چایش را تمام نکرده بود. بی بی به دامنه نگاه می کرد یا نمی دانم. حمیرا میل های بافتی را تکان می داد. بلند شدم و رفتم سر گنجه. رادیو را خاموش کردم که ...||
روی تخت خوابش برده بود. معصوم و بی گناه. آغوشش گرم بود و از دست رفته بود. انگار که مدت هاست خوابش برده است. دیگر کلمات را از دهانم بیرون نریختم. دستم را از دستش کشیدم و پتو را از روی رانش که دامن تا بالاش آمده بود، گرفتم و آوردم تا سینه هاش. چراغ را خاموش کردم و برگشتم. خودم را زیر پتو بردم.
بستر گرم بود و خواب نزدیک بود. 
  • شبانه ها – قسمت دوم
"تازه آمده ام خانه. غذای این سگ را داده ام و برای خودم چای درست کرده ام. همیشه برای خودم چای درست می کنم.
حالا، من هم می خواهم بگویم، اصلاً می خواهند نوشته های مرا بخوانند یا نخوانند. فرقی برایم نمی کند. اما این اجالتاً یک حالتی نیست که برایم پیش آمده باشد و نیاز به نوشتن پیدا کرده باشم. اصلاً یک نیازی به نوشتن هم ندارم و برای سایه ام هم نمی نویسم، بلکه برای این است که بعداً مرا دچار عذاب وجدان نکنند. اینکه گفته باشم و بس. من از آن آدم هایی نیستم که شهرت یا پول یا مقام برایشان مهم است. به اندازه ی کافی و بیشتر از کافی، از این مواهب در زندگی برخوردار بوده ام.
برویم عقب تر.
از یک جلسه ی سختی آمده بودم خانه. از یک آشفتگی آزار دهنده و بی قید و شرط. از یک اتاقی که شبیه اتاق های اعتراف بود. باید از نوشته هایم دفاع می کردم. از عقایدم. از آنچه دانسته بودم. از آنچه با گوشت و پوست و استخوان درکش کرده بودم، باید دفاع می کردم. متهم بودم، اما کامل تفهیم اتهام نشده بودم. گفتند دچار یک misunderstanding of fundamental phenomenological problems شده ام. اما من کاملاً تکذیب کرده بودم. من دچار این خصلت نشده ام بلکه خود همین هایی که به قولی حالا پروفسور هستند، دچار این بیماری مسری شده اند. نشده اند، بوده اند. درکشان از مفاهیم کم است. اصلاً بی دلیل است. اصلاً معلوم نیست آمده اند و نشسته اند پشت یک میزی، که چکار کنند. اصلاً می آیند و حرف می زنند که چکار کنند.
بعد سیگار روشن کردم. دلیل دیگری که مکالمه ام را شکل می داد این بی نظمی حاکم بر اتاقم است. شلوغ است. کمی هم کثیف است. شکل موقر و اصیلش را از دست داده. دیروزبود یا پریروز، نه فکر می کنم پس پریروز بود که رخت هایم را خیس کردم و گذاشتم در تشت تا آب به زیر پوستشان بخزد. بهشان نفوذ کند. پاک است و خوب است و کافی است برای آنکه یک کثیفی را، یک عقیده ای را، یک بی نظمی ای را پاک کند.  لباس هایی را که سالهاست می پوشمشان. باهاشان یک پیوندی برقرار کرده ام. انگار با هم عجین شده باشیم. همین موضوع بود که در بند بند مفاصل نوشته هایم رسوخ کرد و حالتی شبیه به گناهِ نکرده به آنها داد. پریروزها اتاقم همینطور آشفته بود، اما هنوز اندکی دست و پا برایم مانده بود و شوق اینکه بروم و ترتیب آنها را بدهم. تمیزشان کنم. دستی به سر و گوششان بکشم. اما حالا بعد از این جلسه، دیگر دست پایی هم برایم نمانده است. دیگر شوقی هم نمانده است. "
دختر زیبا بود و می گفت: "ببین، اشکالی نیست. هر جایی که فکر می کنی باید بری، این کار رو بکن." بعد صبح شده بود که هر دو از اتاق بیرون می آمدیم.
می گفتم: "بیا یک کمی بیشتر با هم صحبت کنیم. شاید آمدیم و شد و من رفتم به روستای خودمان. همان دامنه و همان خانه. شاید هنوز آنجا هستند. همان روزها و شب ها. همان ماه که بی بی نگاه می کرد. همان اصغر و حمیرا. همان شب. همان خوابی که با هم رفته بودیم."
اما دختر امتناع می کرد. کم حرف می زد. هر دو به سر کار رفتیم. و شب به خانه آمدیم. اتفاق زیاد بود. شام خوردیم. و بعد دوباره به رختخواب رفتیم. خوابیدیم. گفت: "اصغر که رفته بود بیرون چی شد؟"
گفتم: || رادیو را خاموش کردم که اصغر آمد داخل. بی بی گفت: "چی بود اصغر؟"
اصغر حرفی نزد. سگ پارسش را ادامه می داد. چشم های اصغر یک حالتی داشت. این را از سرش که پایین بود نه به وضوح می شد دید. من از در دورتر بودم. حمیرا آن کنجی بود که در باز می شد. دیگر نمی بافت. میل ها را گذاشته بود در دامنش و چشم هاش را بسته بود. انگار که منتظر اتفاقی است. بی بی استکانش را گذاشت روی کنسول و دوباره سوال کرد: "اصغر با توام. زبانت را موش خورده مادر؟" و بی بی هنوز نفهمیده بود که حالت اصغرعادی نیست. اصغر چیزی نگفت. آمد رادیو اش را از روی گنجه برداشت و رفت در فاصله ی دورتری از همه نشست. خشششش. رادیو را روشن کرد. پیچ تنظیم را می چرخاند. – < و به هر حال ببینید زندگی یک انسان برگرفته از تمام حواشی و محیطی است که آن انسان آنها را تجربه کرده یا نکرده است. این قضیه در مورد تمام انسان ها و حتی می شود گفت راجع به تمام موجودات صدق می کند. می خواهم به قسمتی از نامه ی دومی که ایشان به تاریخ بیست و ششم اکتبر سال دو هزار و یازده به یک دوست نوشته اند که از قضا دوستشان هم خانم بوده است اشاره کنم که در آن از وضع زندگی و اتفاقی که برایش افتاده است گلایه می کند.
می نویسد: " ... از یک جلسه ی سختی آمده بودم خانه. از یک آشفتگی آزار دهنده و بی قید و شرط. از یک اتاقی که شبیه اتاق های اعتراف بود. باید از نوشته هایم دفاع می کردم. از عقایدم. از آنچه دانسته بودم. از آنچه با گوشت و پوست و استخوان درکش کرده بودم، باید دفاع می کردم. متهم بودم، اما کامل تفهیم اتهام نشده بودم. گفتند دچار یک misunderstanding of fundamental phenomenological problems شده ام. اما من کاملاً تکذیب کرده بودم. من دچار این خصلت نشده ام بلکه خود همین هایی که به قولی حالا پروفسور هستند، دچار این بیماری مسری شده اند. نشده اند، بوده اند. درکشان از مفاهیم کم است. اصلاً بی دلیل است. اصلاً معلوم نیست آمده اند و نشسته اند پشت یک میزی، که چکار کنند. اصلاً می آیند و حرف می زنند که چکار کنند. ..."
می بینیم که نویسنده ی نامه از یک کج فهمی یا به عبارت دیگر کم فهمی ای که به اعتقاد او مسری بوده و دامن گیر اساتید و مدرسان سطح بالای یک موسسه ای شده بوده است به شدت رنج می برده و در ادامه می خوانی خششش م .. ک   ه ... می نویسد : " بعد سیگار روشن کردم. دلیل دیگری که مکالمه ام را . . >
رادیو حرف می زد، اما اتفاقی که افتاده بود، این بود که من به آن گوش نمی کردم. حواسم رفته بود به اصغر. چشم هاش. انگار گود افتاده بود. تویشان خالی بود. نه تویشان حدقه داشت، اما عمیق شده بود. به آنها نگاه می کردم. اصغر مرا با خودش می برد. اصغر مرا به درونش می کشید. احساس می کردم این مخلفات مغزم را دارد می کشد بیرون. این خلت های غلیظ سیالی را که در مغزم گرد هم آمده اند تا این توده ی خاکستری پیچ پیچ بتواند شناور باشد و زنده بماند. این حس دوست داشتنی یک اشتراکی با این پسر سرراهی. این آدم جن زده. بی بی خشکش زده بود و چیزی نمی گفت. سگ پاس می کرد. بوی رطوبت سنگینی می آمد. بیرون مه شده بود. ماه رفته بود. اصغر یک تسبیح با دانه های چوبی داشت که به گردنش بود. ابروهایش رنگ گرفته بود. دماغش افتاده بود پایین. موهایش را روغن زده بود و صاف کرده بود. گویی می رود به میهمانی. لپ هایش گل انداخته بود. غرور جوانی و بلوغ در استخوان هایش بود. این مطالب را خشک خشک می گویم که چیزی از قلم نیافتد. ضربان قلبم به عادی برمی گشت. بعد بی بی که یخ زده بود کم کم نفس گرفت. اما حمیرا چشم هاش بسته ماند. اصغر کارش تمام شده بود. رادیو اش را برداشت. حرفی نزد. کتش را که در نیاورده بود، سفت کرد و رفت. خداحافظی نکرد. بی بی تکه تکه گفت: "||
دوباره دختر خوابیده بود. اینبار خودش را در آغوش گرفته بودم. اما نه به تمامی. دستم روی پستانهایش بود. گرم بودند. اما می شد فهمید که عطش ندارند. در این مدت خیلی عوض شده بودند. درست یادم هست، هشت سال پیش هم یک بار با هم آشنا شده بودیم. آن موقع به هم داده بودیم و بعد آمده بودیم در این خانه. دیگر با هم نخوابیده بودیم. رختخوابمان جدا بود و اتاق هایمان. بارها به او پیشنهاد داده بودم، اما نپذیرفته بود تا دیروز که پذیرفت. حالی به حالی شده بودم. من دوستش داشتم، تا مغز استخوان. بدون تردید او همیشه برای من یکی بود. تنش. پستان هایش. گرمای وجودش. آغوشش. رنگ ماتی که در صدایش داشت. موهاش که نرم بود و روان. لبش و. خودش.
v      دیالوگ های ذهنی - شبانه ها
ابتدا به ساکن، مطالبی را که به نثر درآورده بودم، روی برگه نوشتم. بعد شروع کردم به تقلا کردن. دیگر حرف زیادی برایم نمانده بود، تا اینکه گفتند کارمان با شما تمام است. می توانید بروید.
"ممکن، مطلبی است که به گمان من از ناممکن مشتق شده است. و ناممکن، خود، به خودی خود، ناممکن است. پس معیار ما اینجا خودش قایم به ذات است که همان ناممکن است. اگر ناممکن قایم به خودش است، پس ممکن نمیتواند طرف دیگر ناممکن باشد، یا بعبارت دیگر ممکن مکمل ناممکن نیست، بلکه مشتق ناممکن است. بنابراین در آخر ناممکن آغاز کننده ی ممکنات است.
پس عالم هستی تودهای است، به اصطلاح، ممکن، که از یک ناممکن مشتق شده است. بنابر ادلهی گفته شده، ممکناتی که در این دورهی زندگی با آن رودررو هستیم، ناممکناتی هستند که ممکن نام گرفتهاند. و بعد زبانی که این ناممکنات را پشتیبانی میکند، خود از یک ضعف بنیادی رنج میبرد که، واژه ی ممکنی را که مشتق است در تقابل با ناممکنی که خود جامد است قرار داده و ناگوارتر آنکه، از جهل خود هم آگاه نیست.
به این ترتیب، ادله، خود بر وجودِ ناممکن که خود امری ناممکن است، دلالت میکنند. و سرفصلِ وقایع، به آخِرِ وقایع متصل میشوند. دور باطلی که در دایره ناممکنات، ممکن شده است."
اینها حرفهایی بود که شبها به سراغم میآمدند. دختر هم دیگر رفته بود. رفته بود یک چند روزی را در خانهی ییلاقیمان بگذراند. خسته شده بود. درست میگفت، دایرهی ممکناتِ ناممکن، دایرهای عادی نبود. 

پایان