Thursday, July 17, 2014

زن - قسمت پنجم


تا بحال اینطور دقیق بوی چوب را نشنیده بودم. بویی که تا اعماق مغز آدم نفوذ می کرد و یادآور این بود که گره ها و چین های مغز آدم کار دیگری به غیر از فکر کردن هم دارند که انجام بدهند. همه داستان از جایی شروع می شد که آدم در بعد زمان گیر کند و خلاص نشود.
خیلی ناخودآگاه احساس می کردم کنار جوی آب صحرای پدری ام در نشسته ام و آب زلال جوی ملقب به پابرج می آید و از جلوی چشمانم می گذرد. حالا وقت این خیال پردازی ها نبود. چون در منزل غریبه بودم و ههمیشه غریبه ها از دنیای آشفته و درونی من اطلاعی ندارند. پس بهتر که دنیایم را در خودم نگه دارم و باز به هر مکافات و سختی که شده به دنیای به ظاهر واقعی دیگران برگردم.
ریما آمده بود که صدایم کند برای صبحانه، اما وقتی که دیده بود دیگر در خودم نیستم نشسته بود روی مبل روبرو و با خودش فکر کرده بود. این را فردای آنروز وقتی که رفته بودیم بیرون تا هیزمی جمع کنیم و برای شام به خانه بیاوریم، به من گفت ومن هم توضیح زیادی ندادم.
به خانه و مبل ها و عسلی هایش برگشته بودم. با راهنمایی ریما به آشپزخانه رفتیم. آنجا میز صبحانه چیده بودند. این ها هندو بودند اما شبیه مسیحی های قرن هجده و نوزده زندگی می کردند. غذا را در آشپخانه و روی میز می خوردند. خیلی شبیه فیلم های سینمایی بود. صبحانه خوردیم و حرف زیادی رد و بدل نشد. ریما با این حالت دوگانه ی من آشنا نبود و این باعث شده بود از گرمی روابط اولیه مان کم بشود. من همیشه طبیعت را دوست داشته ام، بسیار زیاد. اما با یک بی نظمی ذهنی هم آشنا بودم. چیزی که همیشه در مواقعی که می شد حس خوب و لذت بخش گره خوردن با طبیعت را لمس کنم، گریبانم را می گرفت و من را به شدت از خودم و محیطم دور می کرد. روز را گذراندم. بعد از صبحانه، بیرون خانه با شدو، سگ دورگه و مهربان آنها بازی کردم و خوش گذراندم. آنجا زیبا بودُ دشت بود و درخت و هوای نسبتاْ شرجی. تا ظهر در مزرعه های اطراف خانه چرخ زدم. بعد به خانه رفتم. قصدم این نبود که آنجا بمانم. می خواستم فردا حرکت کنم و به راه خودم ادامه دهم. روزهایی را با خودم فکر می کردم و بعد بدون هیچ نتیجه ای زندگی را ادامه می دادم. 
همیشه قرار نیست وقایعی که برایت اتفاق می افتند کاری با تو داشته باشندُ بلکه اینها باید حتماْ تصادفی باشند و عمدی در وقوع آنها وجود ندارد.
بعد از ظهر با ریما برای جمع کردن هیزم رفتم. دورتر، پشت تپه مانندی، تعدادی درخت خشکیده و چروکیده بود. چوب هایشان شکسته بود و روی زمین پرامنده بودند. مدل های خوبی برای طراحی بودند. یاد تابلوی روی دیوار افتادم. آدمی در این محیط حتماْ نقاش می شود و یا دیوانه و مجنون.
ریما دختر گرمی بود. شاید زیباییش شبیه اروپایی ها و یا هنرپیشه های هالیوودی نبود، اما اقتدار و جذبه ای را در رفتارش می دیدم. چیزی که مردها را جذب می کرد. چشم هایش سیاه بود. صورتش سبزه و لب هایش قرمز قهوه ای. وقتی چوب ها را برمی داشت، طوری جدی می نمود که انگار کار مهمی انجام می دهد. من هم از او تقلید کردم و البته خنده ام هم گرفت.
گفتم: ٬٬تو و مادرت تنها زندگی می کنید؟٬٬
گفت: ٬٬ تنها نه، با هم زندگی می کنیم. ٬٬
- پدرت چه؟
- رفته است برای شکار.
- برای شکار رفته ...؟

زن قسمت چهارم