Wednesday, August 6, 2014

ديالوگ هاي ذهني - جهنم و جاده خاکی

شب - داخلی
در مسيرهاي پر پيچ و خم ذهني ام، گاهي اوقات پايم به جاده هاي خاكي هم باز مي شود. اشتباه لازمه ي زندگي انساني اين جهاني است. اما در مورد من شايد دعاي مادرم كاري مي كند كه ماشين در همان ابتداي جاده خاكي پنچر شود و من به اين فكر بيافتم و يا به عبارت دیگر ناچار بشوم كه آنجا بايستم و پنچري بگيرم.

هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و من تصميم گرفتم كه شب را در ماشين بخوابم و روز در روشنايي، جاده خاكي را طي كنم.
شب در ماشين به خواب نيمه عميقي فرو رفتم. فرشته اي زيبا و سفيد پوش با بال هاي سفيد بلند و پهن كه بي شباهت به بال هاي عقاب نبود، آمده، روبروي ماشين ايستاده و با چشماني فراخ مرا نظاره می کرد. بيني كوچك و زيبايش از ميان ابروهاي نازك و بلندِ قوسي شكل، تا روي لبان قرمز گوشتالوي زيباش آمده و مسيري را شكل مي داد كه امتدادش از شيار باريك چانه اش مي گذشت و در آني و به يك نگاه، تمامي هستي را بالا و پايين مي كرد.
فرشته ي كوچك با اشاره ي دست مرا به سمت خود خواند و باز همانطور که داشت رویش را از من برمیگرداند همچنان با اشاره دست از بالای شانه اش می گفت که به آن سمت بروم. از ماشين پياده شدم و ... صداي جیغ زني، هوا را جا منجمد کرد.
کمی ترس در دلم جا افتاد. کمابیش کنار در ماشین ایستاده بودم و هنوز دستم را از دستگیره بر نداشته بودم که متوجه شدم بیدار نیستم. این که بیدار نبودم امید خوشی در دلم انداخت که هرچه پیش بیاید خوب است و دلم را به اتفاقات سپردم.
فرشته کمی جلوتر رفته بود و پشت به من و ماشین طوری ایستاده بود که نور چراغ ماشین در قوس کمرش می لغزید. جاده ي خاکی، جایی در مناطق سردسیری و کوهستانی بود. شاید نزدیک ملایر، یا دهات اطراف. یا شاید دقیقا نمی دانم کجا بود. دستم را از دستگیره ی فلزی پیکان مدل ۵۴ رها کردم و به طرف او رفتم. اطراف برف آمده بود، اما جاده ی خاکی خشک بنظر می رسید. برف چند روز پیش بود. فرشته بوی مطبوعی از خودش متصاعد می کرد. نزدیکش رسيده بودم.
در دو قدمی یا شاید نزدیک تر، ناگهان برگشت و من که بطور غیر ارادی به پشت سرش نگاه می کردم، ناگهان نگاهم به چشمان عجیبش افتاد.
زمین و زمانم بالا و پایین شد. چشم هایش را دقیق به خاطر ندارم چون چیزی که در آنها ديده بودم، برايم بسیار سخت تر و با اهمیت تر بود. 
آنجا دوزخ بود. آتشین و داغ. زنان و مردان زیادی در دریاچه ای مذاب که بوی گوگرد می داد و در میان دیواره های بلندی محصور شده بود، از یکدیگر بالا می رفتند تا به رشته ای نازک چوبی پوسیده و در هم تنیده بود كه از اعماق آسمان تیره پایین مي آمد، چنگ بزنند. صدای فریاد و ضجه می دادند. منظره ی پیش رو به هیچ وجه ترسناک نبود. اما دل آدم را به شدت مي آزرد و ریش می کرد. دیدم پوست نیمی از صورت زنی که گویی تا پیش از این موهای بور و لوندی داشته و چهره اش که حالا چندان حالت قبلی خود را نداشت، طوری بلند شده بود که مویرگ های ریز و پرخون زیر پوستش سر باز کرده بودند و او آنقدر که ضجه زده بود دیگر صدایی از حنجره اش بیرون نمی آمد، هرچند بشدت در حال فریاد کشیدن بود. آنجا در میانه ی بالایی دیواره ی روبرو  ، سکویی آماده کرده بودند که مرد خوش سیمایی با روپوشی شبیه روپوش های بيمارستاني روانپزشكان، روی صندلی چوبی قهوه ای رنگی نشسته بود و با آرامش خاصی سیگار دود می کرد. زیر پایش ردیفی از زنها را از مو به دیواره صخره ای میخ کرده بودند. آنها لخت بودند و دست و پا می زدند. چهره هایشان تکیده بود و به شدت وحشت کرده بودند، گویی در نوبت این بودند که به مرداب مذاب انداخته شوند. پوست بدنشان پر از تاول هایی بود که سرباز کرده اند و هر لحظه منتظر این بودند که تاول دیگری بترکد. پایین آن زنها ردیفی از مردان بودند که از آلت هایشان آویزان، به کوه میخ شده بودند. آنها رگ های گردن هایشان ترکیده بود و چشم هایشان از درد گویی که داشت بیرون می زند. حالت تهوع به من دست داد. نگاهم را گرفتم و به سمت دیگری سپردم. اتاقی سفید بود که کاشی های سفید کوچک - همان هایی که در حمام های قدیمی دیده ایم - در آن کار شده بود. حالت دلهره را القاع می کرد. آنجا کسی نبود. اتاق سفید با کاشی های خالی. حالت خواب داشتم. قلبم گرفته بود، طوری که نفس به سختی از سینه ام بیرون می آمد.
انگار كه از سنگینی وزن بختکی که روی سینه ام نشسته است بیدار شده باشم، به چشم های فرشته باز گشتم و به سرعت نگاهم را از چشم هایش گرفتم. فرشته همچنان آرام بود اما احساس می کردم که دارد از پیش من می رود. 
پشت به من کمی جلوتر رفت و ناگهان بال کشید و در جهت ستاره قطبی که حالا دیده می شد در دل آسمان سیاه شب محو شد.
آنقدر جانم را از دست داده بودم که دیگر توان برگشتن به ماشین را نداشتم، اما هنوز صداها و اتفاقات اطرافم را می شنیدم. احساس می کردم بازی تمام شده است و من همین جا در این بیابانی کوهستانی خواهم ماند و طعمه ی گرگ ها خواهم شد. هیچ خیالی به فکر یخ زده ام راه نداشت. دیگر چیزی به خاطر ندارم. گویا در آن لحظه مرده بودم.
...
روز - خارجی
حالا در جاده ی ملایرم. با پیکان ۵۴ سبز رنگ - تهران - ص
جاده ی دوطرفه ی زیباییه. بیابانی در کوهستان. هرچند اطراف برف زیادی نشسته اما جاده آسفالت تمیز و پاکی داره که آفتاب روش افتاده. کوه های اینجا بلندن. برای خودم چای ریخته ام و سیگاری روشن کرده ام و و آروم با شصت هفتادتا دارم از کنار می رم. چند کلیلومتر عقب تر زده بود به سرم که جاده خاکی دست راستو بگیرم و برم تو دل کوه. اما نمی دونم یک چیزی، یک حسی، خوابی، یادم نیست، یکجور حس عجیبی می گفت که اون جاده خطرناکه. اما اصلا به نظر نمی اومد که یک همچین جاده ای باشه. اصلا از اون لحظاتی بود که آدم فقط با خودش فکر می کنه که یک کاری رو انجام بده یا نه.
جاده، مسیر نسبتا باریک و خاکی بود که میانه ی یک سلسله کوه رو از بالای یک رودخانه باریک می گرفت و ادامه می داد تا در آخر به برف می رسید. وسط راه جاده دیگه پیدا نبود. شاید می رفته پشت کوه های رشته کوه. 
واقعا به این قضیه بر اساس تجربه ایمان آورده ام که انسان باید به حس های خودش اعتماد کنه. بارها پیش اومده که به این الهامات غیبی اعتماد نکرده ام و بعد توی دردسرهای خیلی خیلی بد و ناجور افتاده ام. همین چند روز پیش پشت میز مطالعه نشسته بودم. با خودم گفتم که حساب و کتاب و مطالعه رو بگذارم کنار و خودم رو یک چایی باضافه یک سیگار مهمون کنم. اما دقیقا در همون حال بود که یک حسی می گفت الان نه. الان وقتش نیست. به حسم گوش نکردم و سیگارم رو روشن کردن. همون موقع که کبریت روشن در دستم بود و آوردم که سیگارم رو ورشن کنم احساس کردم چیزی روی پای بدون جورابم راه میره. از قضا چیزی که حس می کردم یک سخت پوست بود که پاهای زبری داشت. در اون موقعیت که نگاهم به کبریت بود و آرامش خاصی هم دچارم بود، کبریت را با دست راستم گرفته بودم و آرنجم روی میز بود. سیگار به لب سرم را پایین آوردم تا ببینم چی روی پایم راه می رود که ابتدا متوجه نشدم. چون چیزی روی پایم نبود. سرم رو بالا آوردم که سیگار رو روشن کنم. که آتش کبریت به انگشت هام رسیده بود. کمی پکر شدم. دوباره کبریت دیگه ای روشن کردم و تا آمدم سیگارم رو روشن کنم. همان احساس رو روی پایم کردم. سرم رو پایین بردم و شروع کردم به نگاه کردن پایم. چیزی نبود. شروع کردم پایم را به تکان دادن تا ببینم که آیا چیزی آنجا زیر میز هست که بوی موهایم من رو متوجه این کرد که کبریت روشن موهای سرم رو سوزانده. البته خدا را شکر خیلی نسوخته بود بلکه، کمی از جلوی موهایم سوخت و همین باعث شد که موهای زیبایم رو از ته بزنم. دیگر یادم رفت که زیر میز چی بود که روی پایم می آمد.
بعدا فردا یا پس فردا که نشسته بودم و نیمه های شب زیر نور چراغ مطالعه کتاب می خواندم، دوباره آن موجود را احساس کردم. بلند شدم و چراغ اصلی را روشن کردم و نشستم و خودم را به مطالعه زدم، اما تمام حواسم به پاهایم بود. هنوز آن موجود نامریی سخت پوست به پایم نزدیک نشده بود. ربع ساعتی گذشت و نیامد. آنقدر که خسته شدم و مطالعه ام را شروع کردم. چند صفحه ای بیشتر نخوانده بودم که دوباره آن را روی پایم احساس کردم. آرام و بی حرکت به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهم را به پایم انداختم. قسمتی از کنار انگشت کوچک پای راستم زیر پرده بود و بقیه پایم که ج.راب نداشت خالی بود و موجودی رویش نبود. پایم را تکان دادم و بالاخره متوجه شدم که آن جانور سخت پوست با پاهای زبر پرده ی اتاقم بوده که بین پنجره و میزمطالعه ام از بالا تا پایین آمده بود.
بخاطر پرده اتاق، موهای سرم سوخته بود و کچل شده بود. اما پشت این اتفاق ساده همان حس و الهام غیبی بود که به من گفته بود که آن روز سیگار روشن نکنم. همین اتفاق و اتفاق های شبیه دیگر بود که باعث شده بود به این حس و این الهام غیبی دل بدهم و حالا هم چندی هست که به آن عمل می کنم. جاده ی خاکی را که چند کیلومتر قبل دیده بودم برای همین رها کرده بودم و مسیرم را به آن تغییر ندادم.
چیزی تا ملایر نمونده. اونجا زمین کوچکی هست و اطاقکی تا این چند هفته ی تابستون رو آروم بگیرم.