Saturday, March 12, 2016

دگماتیسم و روش‌های تحقیق آکادمیک

این یادداشت بر مبنای این سوال نوشته شده است که:
«چرا روش‌های تحقیق آکادمیک [دست کم در زمینه‌ی فلسفه] دگماتیک هستند؟»
بی‌مقدمه به بدنه‌ی بحث می‌روم. 
در روش تحقیق آکادمیک، محقق موظف است که نتایج تحقیقاتش را با توجه به منابع موجود و مطالعه شده، بیان کند و در انتهای مقاله‌اش از آنها نام ببرد.
با توجه به این تبصره - که خود از نظر آکادمیک اعتباری برای مقاله‌ی مورد به حساب می‌آید - محقق همواره باید به تحقیقات گذشته رجوع کند، تحقیقاتی که محققی در گذشته انجام داده است. به عبارت دیگر محقق باید خودش را وقف و زمانش را طرف این موضوع کند که انتقادات و روش‌ها و نتایج محققین دیگر را که در گذشته انجام شده‌اند، مطالعه کند و در نهایت ایده و نظریه‌ی خود را با توجه به آن نتایج و تحقیقات و یا با توجه به آنها بیان کند.
حال آنکه اگر دقیق بنگریم، در این متد، آزادی کامل اندیشه و نقد از محقق سلب شده است، زیرا او همواره باید با توجه به مستندات گذشته، نظراتش را بیان کند، بنابراین نظریاتش کاملاً متأثر از نتایج تحقیقات دیگری است. حال با توجه به روند پیشرفت بسیار سریع علم در  دهه‌های اخیر، می‌توان ادعا کرد که یک محقق هرگز قادر نخواهد بود تمام منابع مرتبط با نظریه‌اش را در طول عمر خود مطالعه کرده و از مقایسه ی تمامی آنها به نتیجه‌ای درست دست یابد. بنابر این محقق قادر نخواهد بود به متفکر تغییر کیفیت دهد.

- اینکه دست‌یابی به نتیجه‌ی درست امکان پذیر است موضوعی است که بطور مبسوط در یک یا چند یادداشت مرتبط، در ادامه‌ی مطالب وبلاگ مورد مطالعه قرار خواهد گرفت.
.......
استدلال منطقی پیرامون اثبات فرضیه فوق:

- فرضیات::
اگر  فرض کنیم:
A= یک تحقیق مقدم
Ao= هسته‌ی مرکزی A
B= یک تحقیق موخر بر مبنای A
Bo= هسته‌ی مرکزی B
O= تمامی منطقه‌ی تحقیق
A and B هر دو زیر مجموعه‌های O هستندو B می‌تواند زیر مجموعه‌ی A باشد و یا نباشد.
- B می‌تواند زیر مجموعه‌ی A باشد اگر مرزهای B از مرزهای A خارج نشوند.
- B می‌تواند زیر مجموعه‌ی A نباشد اگر مرزهای B از مرزهای A خارج شوند.
+ O, A, B هر سه مجموعه‌هایی با مرزهای باز هستند، زیرا به هیچ وجه نمی‌توان تحقیق و محیط تحقیق را مجموعه‌هایی با مرزهای بسته در نظر گرفت.

- O، هسته‌ی مرکزی نخواهد داشت، زیرا O را  تمام منطقه‌‌ی تحقیق در نظر گرفته‌ایم.
- Bo می‌تواند معادل Ao باشد و نباشد.
..........
۱- اگر Bo همان Ao باشد:
۱-۱- B زیر مجموعه‌ی A است.
۲-۱- B زیر مجموعه‌ی A نیست.

۲- اگر Bo همان Ao نباشد:
۱-۲- B زیر مجموعه‌ی A نیست و اشتراک A و B تهی نیست. به عبارت دیگر A و B اشتراک‌هایی خواهند داشت.
۲-۲- B زیر مجموعه‌ی A نیست و اشتراک A و B تهی است. به عبارت دیگر A و B هیچ اشتراکی با هم نخواهند داشت.
........
در متد امروزی تحقیقات آکادمیک:
۱-۱- قابل قبول است.
۲-۱- قابل قبول است.
۱-۲- می‌تواند قابل قبول باشد.
۲-۲- قابل قبول نیست.
............
در مورد ۲-۲: وقتی که Bo همان Ao نیست و A و B هیچ اشتراکی با همدیگر ندارند، شما هیچ منبعی برای معرفی کردن راجع به مطلب خود نخواهید داشت و البته مطلب شما یک نوشته خواهد بود که شما مطمئن نیستید که آیا دیگری (فرد دیگری) راجع به آن صحبت کرده است یا خیر؟؟
دو حالت قابل بررسی خواهد بود:
۱-۲-۲- اینکه فرد دیگری راجع به موضوعی که شما ارائه کرده‌اید، صحبت کرده باشد.
۲-۲-۲- اینکه فرد دیگری راجع به موضوعی که شما ارائه کرده‌اید، صحبت نکرده باشد.

- در موارد فوق، با توجه به روند پیشرفت روزافزون تحقیق، در نهایت شما، بدلیل فاصله بسیار زیادی که سرعت تولید علم و سرعت یادگیری انسان پیدا خواهد کرد، قادر نخواهید بود که مشخص کنید از موارد ۱-۲-۲ و ۲-۲-۲، کدام مورد راجع به یک محقق صدق می‌کند.
.........
متد امروزی تحقیقات آکادمیک، موارد فوق (۱-۲-۲ و ۲-۲-۲) را بطور کلی، غیر قابل قبول می‌داند، در حالیکه مورد ۲-۲-۲ پتانسیل یک تفکر تازه را بطور جدی دارد و روش و اسلوب تحقیقات آکادمیک آن را بطور کلی و از بنیاد بی‌اعتبار می داند.
اینجا، ارتباط کیفی دگماتیسم [.] و روش‌های تحقیق آکادمیک به شیوه‌ی آکادمیک و منطقی اثبات شد.
........
.......



پاورقی:  
[.] جزم‌باوَری یا دُگماتیسم، خشک‌اندیشی یا جزم‌گرایی عبارت است از روش اندیشه‌گری غیرانتقادی، غیرتاریخی و متافیزیکی، که بر بنیاد باورهای جزمی روایت شده، یعنی نظرات، برهان‌ها و باورها استوار است، باورهای ثابت را بمثابه حقایق همیشه همان و همه جا درست، می‌انگارد بی این که آن‌ها را در روندهای تاریخیِ شناخته شده مورد آزمون و آزمایش قرار دهد، بی این که بر بنیاد دانش‌های تازه و آموزه‎های عملی نوین به بازبینی درونمایه حقیقت آن‌ها و ارزش معرفتی آن‌ها بپردازد.[۱]

جزم‌باوری - از دید فلسفی - بیانگر اندیشهٔ غیردیالکتیکی، متافیزیکی است، که بر معارف حاصله - بدون کوچکترین انتقاد - باور می‌آورد، آن‌ها را بطور کلیشه‌ای در شرایط جدید پیاده می‌کند، بدون این که خود به تحلیل و واکاوی آن‌ها بپردازد، بدون اینکه به تعمیم تئوریکی آن‌ها اقدام کند و بدین طریق به پیشرفت معرفتی راستین یاری رساند.[۱] دگماتیسم، مشخصه خاص هر مذهب و هر نگرش مذهبی است.[۱]
منبع : ویکی‌پدیا

Monday, May 18, 2015

اوضاع خارج از اتاقی

به اين ترتيب میگذرد:
اوقاتی را كه آدمی در خارج از اتاق میگذراند، شبيه حالتی كه روح از كالبد بلند میشود، دلهره آور و گاهي سهمناك است. حضور خاطری در كار نيست و بيشتر سايش آهن بر آهن است. آسايشی رخ نمینمايد و اگر آنكه به دنبال دنيا میدود، میدانست كه به دنبال خسران میدود، هرگز چنين نمیدويد..
اين ها اندكی از پيوندهای خارج از اتاقی است كه برايتان آوردم .

Friday, April 3, 2015

دیالوگهای ذهنی - هشت - دوم

و حدود ظهرِ یک فروردین راه افتادیم. هوا آفتابی بود و آسمان آبی. آنقدر خوشحال بودم که بعد از مدت دو ماه کار مداوم و شبانه روزی که بیشتر ذهن و عضلاتم را به خودش درگیر کرده بود، حالا فرصتی پیدا شده بود تا به یک مسافرت بروم. فارغ از همه چیز و همه کس. شعفی برایم پیدا شده بود که سراغش را در خاطراتم از کمتر جایی میشد، گرفت. احساس آرامش میکردم و همه چیز موافق بود. مسیر خانه را تا منزل دوستم با بیوک قشنگم رفتم. مدل هزار و سیصد و شصت و چهار و کلاسیک، سقف چرمی قهوهای و بدنه سفید. اما انگار از همان ابتدا بدون اینکه من متوجه باشم، اتفاقات یکی پس از دیگری شروع شده بودند كه بيافتند.. 
از خانه که راه افتادم، هنوز گرمِ خوشی نشده بودم و سیگارم به نصف نرسیده بود که متوجه شدم، مسیر را اشتباه رفتهام. عجب شکست فلسفی و بینظمی غیر منطقى اى در فکرم بوجود آمده بود. قبل از راه افتادن، آدرس خانهی دوستم را به دقت مطالعه کرده بودم و اینکه حالا دررفتن مسیر دچار اشتباه بزرگى شده بود، مغزم را اذیت میکرد. پُکی به سیگار میزدم و به خودم بد و بیراه میگفتم، البته آرام و درون ذهنی. این دیگر چه اتفاقی بود.
با خودم میگفتم:« ديگه احمق و خرفت شدی. این چه کاری بود که کردی. مگه خونه درست نگاه نکردی آدرس چطوره و از کجا باید برى؟ حالا که پای عمل رسیده، مثل آدمهای دست وپا چلفتی، چه غلتی کردی؟! یعنی بدرد لای جرز هم نمیخوری!!»
بعد دوباره میگفتم:« خب اشتباه بود دیگه. پیش میاد بالاخره. آدم، آدمه دیگه. بعضی وقتا هم اشتباه میکنه. دیگه اینقدر ماجرا نداره که داری درست می کنی. اشتباه کردم. ببخشید.. قبول؟»
- چی چیو قبول؟ اشتباه کردی همین!؟ راه رو عوضی اومدی و قرار بود ساعت دوازده اونجا باشی. حالا پنج دقیقه به دوازده هست و هنوز نرسیدی. معلوم هم نیست کی قراره برسی. حالا فقط همین؟! اشتباه کردی؟ پذیرفتنی نیست.»
- بیا یک سیگار بکشیم و استاد بنان گوش کنیم. اول مسافرت حالمون رو نگیر. ببین! من اشتباه کردم. دیگه قول میدم توی مسافرت، حواسم جمع باشه و اشتباه نکنم. قول. قبول؟ این یکی ناگهانی پیش اومد. من که قصدی نداشتم. بیا تا برسیم یکمی خوش باشیم.
صدای ضبط را زیاد کردم و سیگار دود کردم. مسیر اشتباه باعث شده بود، یک خیابان را تا انتها بروم و بعد از دو چراغ قرمز در خیابان دیگری بپیچم وبعد پشت چهارراه سوم که در همان خیابان اصلی بود، قرار بگیرم تا بشود به طرف دیگر خیابان برسم. این هم معماری شهری ما در تهران بزرگ. کل خیابان را طی کنیم که می خواهیم دور بزنیم و برویم طرف دیگر. نه به آنکه آقای احمدی نژاد در اتوبان دور برگردان میگذارد، نه به اینکه در خیابان دور برگردان نیست. 
خلاصه به هر زحمت دوازده و پنج دقیقه رسیدم. خدا را شکر زیاد دیر نشده بود. بعد از سلام و احوال پرسی، وسایل را آوردیم ریختیم توی صندوق. جا زیاد بود، اما وسایل هم زیاد داشتیم. تا اینکه یک سبد جا نشد. محتویاتش رو توی یک سبد دیگر چیدم و آمدم سبد را بلند کنم، که هر دو دستهاش شکست و تمام خوراکیها و میوهها و نان و غذاها ریخت توی جوب.
- این دیگه اصلاً قابل قبول و بخشش نیست. دست و پا چلفتی!
من حرفی نزدم چون باید زودتر اینهایی که ریخته بود را جمع میکردم.
از این جوبهای کوچک که برای باریکه آب، جلوی خانهها قرار دارند. خوشبختانه، آب نداشت اما گلی بود و ما کنسروها و شیشههای خیارشور و زیتون و هر چیز که بسته بندی بود، برداشتیم و فکر کنم نان و اینها ماند که دیگر گلی شده بودند و قابل خوردن نبود. گِل بقیه را با دستمال پاک کردیم و سبد را دوباره چیدیم و داخل ماشین گذاشتیم و راه افتادیم که خودم دوباره شروع کرد.
- حتماً میخوای دوباره معذرت خواهی کنی و بگی ببخشید. لازم نکرده! معذرت خواهی پذیرفته نیست. 
- ببین. این رو اگر خودت هم بودی برات اتفاق میافتاد. دست من نبود، دستهی سبد شکست.
- میتوانستی در سبد را ببندی و آنوقت اگر دستهاش هم میشکست، حداقل محتویاتش هم توی جوب نمیریخت. حالا من چطور لب به این کنسروها بزنم. به اون خیارشورهای خوش مزه. وقتی یک نفر بی دست و پا باشه همین ميشه دیگه..
زبان به دهان گرفتم و چیزی نگفتم. فقط سیگاری روشن کردم و به فکر فرو رفتم. از جهتی هم حق داشت و راست میگفت.
رفیقم سیگاری آتش زد و داد و گفت:«چیه توو فکری رفیق؟»
گفتم:«هیچی رفیق. چیزی نیست. چه خوشی بگذرونیم تووی این مسافرت.»
چند خیابان بالاتر برای بنزین زدن وایستادیم. صف پمپ بنزین شلوغ بود و باید حداقل نیم ساعتی معطل میشدیم. 
...
ادامه دارد ..

Friday, March 27, 2015

ديالوگهای ذهنی - هشت - اول

طبق سنت قديمي ديالوگ هاي ذهني، اين بار به قصد فاش كردن يك مسير ناشناخته و اسرار آميز، شروع به نوشتن كردم.
بعد از زماني كه تماماً در بي نظمي هاي ذهني گذشت - البته ناگفته نماند كه اين اواخر نظم كمي برقرار شده بود - تصميم به ترك موقتي اتاق، آن هم تنها براي استراحت گرفتم. و در ضمن سال هم تحويل شد. 
آغازي مرموز و شك بر انگيز براي سالي كه بايد از بهارش پيدا باشد. و بعد، اتفاق پشت اتفاق. همه چيز از يك تصميم نابجا آغاز شد. عيد، به خودم قول داده بودم كه جايي نروم و يكسره به نوشتن و كار روي رمان بپردازم، اما ناگهان يك دوست سر رسيد و با پيشنهاد مسافرت من را و تصميمم را بايكوت كرد. گفت اگر نروم ناراحت مي شود و اين مسافرت هم برايم خوب است و حال و هوايم عوض مي شود و با انرژي بيشتر براي كار باز خواهم گشت. آنموقع بدون هيچ دليل موجهي پذيرفتم. يك ماه اخير پيشنهادهاي بسيار زيادي براي ايام عيد دريافت كرده بودم و ذهنم چنان مشغول بود كه به همه شان نه گفته بودم. اما بي اختيار آن پيشنهاد آخر را پذيرفتم و نه نگفتم كه اي كاش گفته بودم. و آن پيشنهاد رفتن به كوير بود ..

ادامه دارد ...

Wednesday, August 6, 2014

ديالوگ هاي ذهني - جهنم و جاده خاکی

شب - داخلی
در مسيرهاي پر پيچ و خم ذهني ام، گاهي اوقات پايم به جاده هاي خاكي هم باز مي شود. اشتباه لازمه ي زندگي انساني اين جهاني است. اما در مورد من شايد دعاي مادرم كاري مي كند كه ماشين در همان ابتداي جاده خاكي پنچر شود و من به اين فكر بيافتم و يا به عبارت دیگر ناچار بشوم كه آنجا بايستم و پنچري بگيرم.

هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و من تصميم گرفتم كه شب را در ماشين بخوابم و روز در روشنايي، جاده خاكي را طي كنم.
شب در ماشين به خواب نيمه عميقي فرو رفتم. فرشته اي زيبا و سفيد پوش با بال هاي سفيد بلند و پهن كه بي شباهت به بال هاي عقاب نبود، آمده، روبروي ماشين ايستاده و با چشماني فراخ مرا نظاره می کرد. بيني كوچك و زيبايش از ميان ابروهاي نازك و بلندِ قوسي شكل، تا روي لبان قرمز گوشتالوي زيباش آمده و مسيري را شكل مي داد كه امتدادش از شيار باريك چانه اش مي گذشت و در آني و به يك نگاه، تمامي هستي را بالا و پايين مي كرد.
فرشته ي كوچك با اشاره ي دست مرا به سمت خود خواند و باز همانطور که داشت رویش را از من برمیگرداند همچنان با اشاره دست از بالای شانه اش می گفت که به آن سمت بروم. از ماشين پياده شدم و ... صداي جیغ زني، هوا را جا منجمد کرد.
کمی ترس در دلم جا افتاد. کمابیش کنار در ماشین ایستاده بودم و هنوز دستم را از دستگیره بر نداشته بودم که متوجه شدم بیدار نیستم. این که بیدار نبودم امید خوشی در دلم انداخت که هرچه پیش بیاید خوب است و دلم را به اتفاقات سپردم.
فرشته کمی جلوتر رفته بود و پشت به من و ماشین طوری ایستاده بود که نور چراغ ماشین در قوس کمرش می لغزید. جاده ي خاکی، جایی در مناطق سردسیری و کوهستانی بود. شاید نزدیک ملایر، یا دهات اطراف. یا شاید دقیقا نمی دانم کجا بود. دستم را از دستگیره ی فلزی پیکان مدل ۵۴ رها کردم و به طرف او رفتم. اطراف برف آمده بود، اما جاده ی خاکی خشک بنظر می رسید. برف چند روز پیش بود. فرشته بوی مطبوعی از خودش متصاعد می کرد. نزدیکش رسيده بودم.
در دو قدمی یا شاید نزدیک تر، ناگهان برگشت و من که بطور غیر ارادی به پشت سرش نگاه می کردم، ناگهان نگاهم به چشمان عجیبش افتاد.
زمین و زمانم بالا و پایین شد. چشم هایش را دقیق به خاطر ندارم چون چیزی که در آنها ديده بودم، برايم بسیار سخت تر و با اهمیت تر بود. 
آنجا دوزخ بود. آتشین و داغ. زنان و مردان زیادی در دریاچه ای مذاب که بوی گوگرد می داد و در میان دیواره های بلندی محصور شده بود، از یکدیگر بالا می رفتند تا به رشته ای نازک چوبی پوسیده و در هم تنیده بود كه از اعماق آسمان تیره پایین مي آمد، چنگ بزنند. صدای فریاد و ضجه می دادند. منظره ی پیش رو به هیچ وجه ترسناک نبود. اما دل آدم را به شدت مي آزرد و ریش می کرد. دیدم پوست نیمی از صورت زنی که گویی تا پیش از این موهای بور و لوندی داشته و چهره اش که حالا چندان حالت قبلی خود را نداشت، طوری بلند شده بود که مویرگ های ریز و پرخون زیر پوستش سر باز کرده بودند و او آنقدر که ضجه زده بود دیگر صدایی از حنجره اش بیرون نمی آمد، هرچند بشدت در حال فریاد کشیدن بود. آنجا در میانه ی بالایی دیواره ی روبرو  ، سکویی آماده کرده بودند که مرد خوش سیمایی با روپوشی شبیه روپوش های بيمارستاني روانپزشكان، روی صندلی چوبی قهوه ای رنگی نشسته بود و با آرامش خاصی سیگار دود می کرد. زیر پایش ردیفی از زنها را از مو به دیواره صخره ای میخ کرده بودند. آنها لخت بودند و دست و پا می زدند. چهره هایشان تکیده بود و به شدت وحشت کرده بودند، گویی در نوبت این بودند که به مرداب مذاب انداخته شوند. پوست بدنشان پر از تاول هایی بود که سرباز کرده اند و هر لحظه منتظر این بودند که تاول دیگری بترکد. پایین آن زنها ردیفی از مردان بودند که از آلت هایشان آویزان، به کوه میخ شده بودند. آنها رگ های گردن هایشان ترکیده بود و چشم هایشان از درد گویی که داشت بیرون می زند. حالت تهوع به من دست داد. نگاهم را گرفتم و به سمت دیگری سپردم. اتاقی سفید بود که کاشی های سفید کوچک - همان هایی که در حمام های قدیمی دیده ایم - در آن کار شده بود. حالت دلهره را القاع می کرد. آنجا کسی نبود. اتاق سفید با کاشی های خالی. حالت خواب داشتم. قلبم گرفته بود، طوری که نفس به سختی از سینه ام بیرون می آمد.
انگار كه از سنگینی وزن بختکی که روی سینه ام نشسته است بیدار شده باشم، به چشم های فرشته باز گشتم و به سرعت نگاهم را از چشم هایش گرفتم. فرشته همچنان آرام بود اما احساس می کردم که دارد از پیش من می رود. 
پشت به من کمی جلوتر رفت و ناگهان بال کشید و در جهت ستاره قطبی که حالا دیده می شد در دل آسمان سیاه شب محو شد.
آنقدر جانم را از دست داده بودم که دیگر توان برگشتن به ماشین را نداشتم، اما هنوز صداها و اتفاقات اطرافم را می شنیدم. احساس می کردم بازی تمام شده است و من همین جا در این بیابانی کوهستانی خواهم ماند و طعمه ی گرگ ها خواهم شد. هیچ خیالی به فکر یخ زده ام راه نداشت. دیگر چیزی به خاطر ندارم. گویا در آن لحظه مرده بودم.
...
روز - خارجی
حالا در جاده ی ملایرم. با پیکان ۵۴ سبز رنگ - تهران - ص
جاده ی دوطرفه ی زیباییه. بیابانی در کوهستان. هرچند اطراف برف زیادی نشسته اما جاده آسفالت تمیز و پاکی داره که آفتاب روش افتاده. کوه های اینجا بلندن. برای خودم چای ریخته ام و سیگاری روشن کرده ام و و آروم با شصت هفتادتا دارم از کنار می رم. چند کلیلومتر عقب تر زده بود به سرم که جاده خاکی دست راستو بگیرم و برم تو دل کوه. اما نمی دونم یک چیزی، یک حسی، خوابی، یادم نیست، یکجور حس عجیبی می گفت که اون جاده خطرناکه. اما اصلا به نظر نمی اومد که یک همچین جاده ای باشه. اصلا از اون لحظاتی بود که آدم فقط با خودش فکر می کنه که یک کاری رو انجام بده یا نه.
جاده، مسیر نسبتا باریک و خاکی بود که میانه ی یک سلسله کوه رو از بالای یک رودخانه باریک می گرفت و ادامه می داد تا در آخر به برف می رسید. وسط راه جاده دیگه پیدا نبود. شاید می رفته پشت کوه های رشته کوه. 
واقعا به این قضیه بر اساس تجربه ایمان آورده ام که انسان باید به حس های خودش اعتماد کنه. بارها پیش اومده که به این الهامات غیبی اعتماد نکرده ام و بعد توی دردسرهای خیلی خیلی بد و ناجور افتاده ام. همین چند روز پیش پشت میز مطالعه نشسته بودم. با خودم گفتم که حساب و کتاب و مطالعه رو بگذارم کنار و خودم رو یک چایی باضافه یک سیگار مهمون کنم. اما دقیقا در همون حال بود که یک حسی می گفت الان نه. الان وقتش نیست. به حسم گوش نکردم و سیگارم رو روشن کردن. همون موقع که کبریت روشن در دستم بود و آوردم که سیگارم رو ورشن کنم احساس کردم چیزی روی پای بدون جورابم راه میره. از قضا چیزی که حس می کردم یک سخت پوست بود که پاهای زبری داشت. در اون موقعیت که نگاهم به کبریت بود و آرامش خاصی هم دچارم بود، کبریت را با دست راستم گرفته بودم و آرنجم روی میز بود. سیگار به لب سرم را پایین آوردم تا ببینم چی روی پایم راه می رود که ابتدا متوجه نشدم. چون چیزی روی پایم نبود. سرم رو بالا آوردم که سیگار رو روشن کنم. که آتش کبریت به انگشت هام رسیده بود. کمی پکر شدم. دوباره کبریت دیگه ای روشن کردم و تا آمدم سیگارم رو روشن کنم. همان احساس رو روی پایم کردم. سرم رو پایین بردم و شروع کردم به نگاه کردن پایم. چیزی نبود. شروع کردم پایم را به تکان دادن تا ببینم که آیا چیزی آنجا زیر میز هست که بوی موهایم من رو متوجه این کرد که کبریت روشن موهای سرم رو سوزانده. البته خدا را شکر خیلی نسوخته بود بلکه، کمی از جلوی موهایم سوخت و همین باعث شد که موهای زیبایم رو از ته بزنم. دیگر یادم رفت که زیر میز چی بود که روی پایم می آمد.
بعدا فردا یا پس فردا که نشسته بودم و نیمه های شب زیر نور چراغ مطالعه کتاب می خواندم، دوباره آن موجود را احساس کردم. بلند شدم و چراغ اصلی را روشن کردم و نشستم و خودم را به مطالعه زدم، اما تمام حواسم به پاهایم بود. هنوز آن موجود نامریی سخت پوست به پایم نزدیک نشده بود. ربع ساعتی گذشت و نیامد. آنقدر که خسته شدم و مطالعه ام را شروع کردم. چند صفحه ای بیشتر نخوانده بودم که دوباره آن را روی پایم احساس کردم. آرام و بی حرکت به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهم را به پایم انداختم. قسمتی از کنار انگشت کوچک پای راستم زیر پرده بود و بقیه پایم که ج.راب نداشت خالی بود و موجودی رویش نبود. پایم را تکان دادم و بالاخره متوجه شدم که آن جانور سخت پوست با پاهای زبر پرده ی اتاقم بوده که بین پنجره و میزمطالعه ام از بالا تا پایین آمده بود.
بخاطر پرده اتاق، موهای سرم سوخته بود و کچل شده بود. اما پشت این اتفاق ساده همان حس و الهام غیبی بود که به من گفته بود که آن روز سیگار روشن نکنم. همین اتفاق و اتفاق های شبیه دیگر بود که باعث شده بود به این حس و این الهام غیبی دل بدهم و حالا هم چندی هست که به آن عمل می کنم. جاده ی خاکی را که چند کیلومتر قبل دیده بودم برای همین رها کرده بودم و مسیرم را به آن تغییر ندادم.
چیزی تا ملایر نمونده. اونجا زمین کوچکی هست و اطاقکی تا این چند هفته ی تابستون رو آروم بگیرم.

Sunday, July 27, 2014

Bipolar II disorder

Let, leave any academical psychic definition of Bipolar disorder, and then look at it. 
What does it look like?
It looks like a potential of having a wide-ranging of awareness. 
But why is it a disorder? Because of it is not normal, or in other words, it is unnormal (unormal). 
Now, just think, there is a range of light's waves which makes colors that we can see, but it doesn't mean that this is the range of all light's waves. There are also another light's waves which we can not see, but they are exactly exist. In compare to Bipolar disorder, people who has this disorder of course has ability to experience more than others and they still have common sense and can communicate with others. 
This is the reason that we can generalize more or less, about another disorders too. So, now this is the time to ask of Clinical-Psychology about how to treating with this and also another disorders. 

Different Situations

In the past, there was limitation of common meaning between me and the others, which drove me to current situation. And now, there is limitation of common meaningful language between me and the others, which will drive me to next different situation.