Friday, July 25, 2014

دیالوگ های ذهنی - دو

این روزها سکوت آرامی در ذهنم به راه افتاده است.
می گوید: "یک کمی فکر می کنم، دست به کار خاصی نزنم. یک کمی فکر می کنم، باید یک کاری کرد. یک کمی فکر می کنم، شغلم را دنبال کنم - شغلم فیلسوف است - یک کمی فکر می کنم، شغلم که شغل نیست. یک کمی فکر می کنم، باید رفت خانه. یک کمی فکر می کنم، باید نرفت خانه.
یک کمی دلم نگرفته است، یک کمی دلم مشغول است. یک کمی تمام روزها دارند به هم تبدیل می شوند. یک کمی حواس مردم پرت شده. یک کمی باید به فضا رفت. یک کمی آدم فکر می کند، چکار باید کرد. یک کمی آدم فکر می کند، تا کجا باید فکرکرد."
همه را می گوید، بعد می رود زیر تخت و می خوابد.
زیر تخت یک جای قشنگی است. محدود شده با پتویی که پرش از روی تخت افتاده پایین و تا سرامیک ها آمده است.زیر تخت، خنک است. خوب است. جای آرام و تاریکی است. این سکوت می رود و حوالی ساعت های 9 و 10 صبح آن زیر خوابش می برد.