Friday, July 25, 2014

دیالوگ های ذهنی - سوم

-          "حالا یک، دو سه ماهی هست که آمده ام اینجا. جایی که برای گذر است. برای گذار است. سر راه است، مثل قهوه خانه. تقریباً از مردم دورتر شده ام. همانطوری که خودم می خواستم. داشتم فکر می کردم که یک نامه ی دیگری به خانم عزیز بنویسم و در آن خاطر نشان کنم که زن ها را خیلی دوست دارم و شما را. اما انگار که ننوشتم، یا بهتر بگویم هنوز ننوشتم."
تازه چایی ام تمام شده بود که آمدم و نشستم پشت این ماشین تحریر. قدیمی است. از این بازار یکشنبه ها گرفتمش. صدا می دهد. تق تق. و این میله ی باریکش هی می رود و خودش را تا گردن می کند در جوهر و می آید می زند در کاغذ سفید. می خواستم فکر های خودم را که در ذهنم ترویج می شوند بنویسم، که ای داد و بیداد، نگاه کن: "ایرانی هستیم، یا لااقل می خواهم بگویم که من ایرانی هستم. و بعد ایران را که نگاه می کنم می بینم یک خرابه ای شده است که دیگر بدرد فکر کردن هم نمی خورد. چرا؟
که این همه آدم روشنفکر و فهمیده و آدم، به معنی واقعی اش آمدند که این خراب آباد را درستش کنند و نتوانستند. بعد یا مردند، یا خودشان را کشتند یا کشته شدند. چرا؟
که این جامعه ای که تار و پود این سرزمین را ساخته است، دوست ندارد عوض بشود. دوست ندارد شعور پیدا کند. دوست ندارد بفهمد. دوست ندارد بخواند. اصلاً دوست ندارد کار جدی بکند. چرا؟
که فقط به یک مسءله ای توجه دارد و آن فعالیت های شکمی و زیر شکمی است. چرا؟
که یک عمری از آن محروم بوده است. نگاه که کنیم، تاریخش غنی است و فرهنگش بسیار پر بار است، اما از یک جایی به بعد که مورد هجوم بیگانه قرار گرفته است، آبادی اش را از دست داده است. رفاه و برخورداری اش را از دست داده است. شده است یک ملتی تو سری خور و بیچاره. این شد که فعالیت های شکمی برایش مهم شد. هی می بینیم که مورد حمله قرار گرفت و بعد یک چند سالی تحت سلطه ی بک عده ای بود. بعد آنها رفتند و دیگری آمد. و شد که مدام بر سر ایرانی کوفتند و صدایش را خفه کردند و به ایشان ظلم کردند و استثمارش کردند. خب طبیعتاً دغدغه ی این مردم چه شد؟ شد دغدغه ی نان. شد فعالیت شکمی. شد سیر شدن.
بعد هم در تمام سال هایی که برش گذشت، یک چماقی بود که هر وقت می خواست برود به فعالیت های غریزی زیرشکمی اش بپردازد، محکم می خورد توی سرش. خب، چه شد؟ این برایش شد یک آرزویی که دغدغه ی ذهنی اش بشود و شد و نشست کرد در ذهن این مردم.
بعد این مردم شدند، آنهایی که دغدغه ی ذهنی ندارند یا اگر دارند همان است که گذشت. اصلاً کاری به این مساءل ندارند. روشنفکر برایشان اصلاً مهم نیست. بعد اینطور می شود که روشنفکر می رود می میرد و بیست سی سال بعد از مرگش یک سری آدم، آن هم نه از روی فهم بلکه از روی مصلحت و منفعت او را از قبر بیرون می کشند و بزرگش می کنند و تمجید و تحسینش می کنند و می گویند فلان بود بهمان بود. چه ها و چه ها که نکرد. کسی او را نشناخت و تنها بود و ..."
اینها همه دردهایی است که بر دوش روشنفکر جامعه است. البته اگر روشنفکری مانده باشد. دیروز ها بود که فکر می کردم و حالا را با آن سال های بعد از مشروطه می سنجیدم.
دیدم یکی است و فقط فرقی که می کند این است که، روشنفکر بعد از مشروطه هویت داشت، هدف داشت، جهت داشت، درست یا نادرست ایدیولوژی خاصی را پیروی می کرد یا خودش صاحب ایدیولوژی بود. و از همه مهمتر روشنفکر بعد از مشروطه کار جدی می کرد. اما روشنفکر این دوره، سر در گم است، هدف ندارد، افق خاصی را مد نظر ندارد، ایدیولوژی ندارد، نمی داند که آمده است چکار کند. و از همه مهمتر کار جدی اصلاً نمی کند.
شاید روشنفکر جهانی هم – منظورم روشنفکر است در حالت کلی – شبیه روشنفکر ایرانی این دوره باشد، لکن اتفاقی که مهم هست این است که اگر در روشنفکر غربی هم حالا ایدیولوژی نمی بینیم و هدف و کار جدی نمی بینیم، حاصل این فرآیند ضربه ی کمتری به جامعه ای غربی میزند. چرا؟
زیرا جامعه ی غربی و جامعه ی مدرن، دوره ی گذار به مدرنیته و دموکراسی را از سر گذرانده است، لکن جامعه ی مخدوش و خسته ای همانند ایران بعد از اینهمه تلاش و هزینه، متاسفانه هنوز موفق به پشت سر گذاردن تحجر و رسیدن به دموکراسی نشده است. و این نکته است که نقش روشنفکر ایرانی را بسیار پر رنگ تر و تاثیر گذار تر از روشنفکر غربی در این دوره ی تاریخی می کند.
من خوشحالم که هنوز ایرانی مانده ام. ایرانی که می گویم نه منظورم آن مردمی است که هویت ندارند، نه برعکس، منظورم ایرانی است که هویت دارد. جامعه اش برایش مهم است. هدف دارد. امید دارد و تلاش می کند و کار جدی می کند.