Friday, July 25, 2014

دیالوگ های ذهنی - پنج

بالفطره بودن و بالفطره شدن. این تفاوتی است فاحش میان ابتدا و انتهای وجودی که حول مقاطع متوالی عمر به سراغ هر آدمی می آید و پیغام می دهد که اگر بالفطره هستی، نیازی نیست و اگر بالفطره نیستی نیازمندی. باید و نبایدی در کار نیست، اما ناگزیر.
حالا، خوشا بحال آدمی است، که بالفطره است.
بالفطره، فقط یک واژه ای نیست بلکه خودش همانند ابتدایی ترین خصوصیات هر موجودی است. بالفطره ناگزیر از تغییر نیست، بل، آنکه بالفطره نیست، ناگزیر از تغییر است.
و اما اینکه بالفطره خودش بخودی خود، همان یک نفری بود که چندین بار در موقعیت های مختلفی تجربه کرده بودم، یک حقیقت انکار ناپذیر بود. باور اینکه بالفطره دختری است که قد و بالایش از روی زمین، از پای دامن پرچینش که ریخته است اینجا تا انتهای آسمان، تا سواحل زحل کشیده بود و خال زیبایش در مقابل ماه عرض اندام می نمود، سخت نبود، اما باور اینکه بالفطره می توانست چنان شاد و سرزنده جلوه کند، که هیچ انسانی در هیچ مقامی قادر به درک اندوهی نباشد که از پس سالیان در روح و جسمش رسوخ کرده بود، بسیار سخت و دور از دسترس می نمود.
بالفطره ماهیت خصوصی زن بود.
زن. این تکه ی جدا شده قدسی که حالا مدت هاست از سر منشأ ش دور افتاده و همواره در جستجوی خانه ی گم شده اش، می گردد. این روح دست نخورده ای که اختیارش مقیاس ندارد. این حدیث تلخ، که مزه اش را از شوکران می گیرد، رنگش را از موهای بنفش بالفطره گی اش و زنگ صداش را از بادی که در اواخر پاییز می وزد. این کودکی های بهم آغشته ی هر روحی که دامانی است برای دلهره های آدمی. این دستی که یاری دهنده است. گرم است. بی تردید است و حضورش همیشگی است.
زن، این همواره گی طولانی. این آتشی که سرمایش حد و مرزی نمی شناسد. این ماهیتی که شبیه هیچ کس نیست، شبیه هیچ کجا نیست، شبیه خودش است، بالفطره است، دمادم مرا به خودش می خواند.