Friday, July 25, 2014

دیالوگ های ذهنی - یک

از قضا آغاز می شود، تاریخی جدید در تقویم انتحاری اینجا. فصل جدیدی که حکایت دارد از روشنایی زیرکی که با وقار، خودش را به التهاب شبی جوشان منگنه کرده است.
-          هی صبر کن!
-          هی با توام، صبر کن!!
فکر پریشان خودم است، نپخته. که خودش را به چارچوب می زند.
-          تنها زیر باران قدم می پراکنی تا کی. صبر کن!!!
سه ماهگی خودم را یادم هست.
-          آقا جان هنوز خسته نشدی. کارت که تمام شده. هنوز هم صبر نمی کنی؟
می خواهم از ابتدای فصل جدید برایت تابی بیاورم. می خواهم حال و هوای خودش را در من تکرار کند.
-          اصلاً می خواهی صبر بکن یا نه. دیگر مهم نیست. اما من باید نکته ای را یادآور بشوم. تکاملی که فکر می کنی اتفاق افتاده. شاید مدت هاست، که هست. همین جا. در خواب، در بیداری، در هیاهوی گیج و پرت ماشین ها که آهن بر آهن می سایند. قصدم این است که یادآور بشوم، کودکی ات سپری شده است.
گاهی اوقات فکر کردم به صدایش گوش کنم، و بعد به خودم هاشور زده تبریک گفته ام. نقطه هایی که با پراکندگی کوفتی خودشان آنجا هستند.
-          تا به حال به چه کارت آمده، اینکه فکرهای خودت را در ذهنت ترویج کرده ای. اینقدر پراکنده و بی نظم. حتی ستونی و شالوده ای برای مخلفاتش تصویر نکرده ای. گوش کن. صبر کن!!!! گوش کن! اینجا مال خودت است. صفحه ای سفید که تو را در اختیار دارد، تا یادداشت هایت را بپراکنی، سیاه کنی، کوتاه کنی، مداد بتراشی و پاک کنی. گند زدی، اما آخرش، ببین!
حالا ذهنم آماده است که کارم را تمام کند.