Monday, May 18, 2015

اوضاع خارج از اتاقی

به اين ترتيب میگذرد:
اوقاتی را كه آدمی در خارج از اتاق میگذراند، شبيه حالتی كه روح از كالبد بلند میشود، دلهره آور و گاهي سهمناك است. حضور خاطری در كار نيست و بيشتر سايش آهن بر آهن است. آسايشی رخ نمینمايد و اگر آنكه به دنبال دنيا میدود، میدانست كه به دنبال خسران میدود، هرگز چنين نمیدويد..
اين ها اندكی از پيوندهای خارج از اتاقی است كه برايتان آوردم .

Friday, April 3, 2015

دیالوگهای ذهنی - هشت - دوم

و حدود ظهرِ یک فروردین راه افتادیم. هوا آفتابی بود و آسمان آبی. آنقدر خوشحال بودم که بعد از مدت دو ماه کار مداوم و شبانه روزی که بیشتر ذهن و عضلاتم را به خودش درگیر کرده بود، حالا فرصتی پیدا شده بود تا به یک مسافرت بروم. فارغ از همه چیز و همه کس. شعفی برایم پیدا شده بود که سراغش را در خاطراتم از کمتر جایی میشد، گرفت. احساس آرامش میکردم و همه چیز موافق بود. مسیر خانه را تا منزل دوستم با بیوک قشنگم رفتم. مدل هزار و سیصد و شصت و چهار و کلاسیک، سقف چرمی قهوهای و بدنه سفید. اما انگار از همان ابتدا بدون اینکه من متوجه باشم، اتفاقات یکی پس از دیگری شروع شده بودند كه بيافتند.. 
از خانه که راه افتادم، هنوز گرمِ خوشی نشده بودم و سیگارم به نصف نرسیده بود که متوجه شدم، مسیر را اشتباه رفتهام. عجب شکست فلسفی و بینظمی غیر منطقى اى در فکرم بوجود آمده بود. قبل از راه افتادن، آدرس خانهی دوستم را به دقت مطالعه کرده بودم و اینکه حالا دررفتن مسیر دچار اشتباه بزرگى شده بود، مغزم را اذیت میکرد. پُکی به سیگار میزدم و به خودم بد و بیراه میگفتم، البته آرام و درون ذهنی. این دیگر چه اتفاقی بود.
با خودم میگفتم:« ديگه احمق و خرفت شدی. این چه کاری بود که کردی. مگه خونه درست نگاه نکردی آدرس چطوره و از کجا باید برى؟ حالا که پای عمل رسیده، مثل آدمهای دست وپا چلفتی، چه غلتی کردی؟! یعنی بدرد لای جرز هم نمیخوری!!»
بعد دوباره میگفتم:« خب اشتباه بود دیگه. پیش میاد بالاخره. آدم، آدمه دیگه. بعضی وقتا هم اشتباه میکنه. دیگه اینقدر ماجرا نداره که داری درست می کنی. اشتباه کردم. ببخشید.. قبول؟»
- چی چیو قبول؟ اشتباه کردی همین!؟ راه رو عوضی اومدی و قرار بود ساعت دوازده اونجا باشی. حالا پنج دقیقه به دوازده هست و هنوز نرسیدی. معلوم هم نیست کی قراره برسی. حالا فقط همین؟! اشتباه کردی؟ پذیرفتنی نیست.»
- بیا یک سیگار بکشیم و استاد بنان گوش کنیم. اول مسافرت حالمون رو نگیر. ببین! من اشتباه کردم. دیگه قول میدم توی مسافرت، حواسم جمع باشه و اشتباه نکنم. قول. قبول؟ این یکی ناگهانی پیش اومد. من که قصدی نداشتم. بیا تا برسیم یکمی خوش باشیم.
صدای ضبط را زیاد کردم و سیگار دود کردم. مسیر اشتباه باعث شده بود، یک خیابان را تا انتها بروم و بعد از دو چراغ قرمز در خیابان دیگری بپیچم وبعد پشت چهارراه سوم که در همان خیابان اصلی بود، قرار بگیرم تا بشود به طرف دیگر خیابان برسم. این هم معماری شهری ما در تهران بزرگ. کل خیابان را طی کنیم که می خواهیم دور بزنیم و برویم طرف دیگر. نه به آنکه آقای احمدی نژاد در اتوبان دور برگردان میگذارد، نه به اینکه در خیابان دور برگردان نیست. 
خلاصه به هر زحمت دوازده و پنج دقیقه رسیدم. خدا را شکر زیاد دیر نشده بود. بعد از سلام و احوال پرسی، وسایل را آوردیم ریختیم توی صندوق. جا زیاد بود، اما وسایل هم زیاد داشتیم. تا اینکه یک سبد جا نشد. محتویاتش رو توی یک سبد دیگر چیدم و آمدم سبد را بلند کنم، که هر دو دستهاش شکست و تمام خوراکیها و میوهها و نان و غذاها ریخت توی جوب.
- این دیگه اصلاً قابل قبول و بخشش نیست. دست و پا چلفتی!
من حرفی نزدم چون باید زودتر اینهایی که ریخته بود را جمع میکردم.
از این جوبهای کوچک که برای باریکه آب، جلوی خانهها قرار دارند. خوشبختانه، آب نداشت اما گلی بود و ما کنسروها و شیشههای خیارشور و زیتون و هر چیز که بسته بندی بود، برداشتیم و فکر کنم نان و اینها ماند که دیگر گلی شده بودند و قابل خوردن نبود. گِل بقیه را با دستمال پاک کردیم و سبد را دوباره چیدیم و داخل ماشین گذاشتیم و راه افتادیم که خودم دوباره شروع کرد.
- حتماً میخوای دوباره معذرت خواهی کنی و بگی ببخشید. لازم نکرده! معذرت خواهی پذیرفته نیست. 
- ببین. این رو اگر خودت هم بودی برات اتفاق میافتاد. دست من نبود، دستهی سبد شکست.
- میتوانستی در سبد را ببندی و آنوقت اگر دستهاش هم میشکست، حداقل محتویاتش هم توی جوب نمیریخت. حالا من چطور لب به این کنسروها بزنم. به اون خیارشورهای خوش مزه. وقتی یک نفر بی دست و پا باشه همین ميشه دیگه..
زبان به دهان گرفتم و چیزی نگفتم. فقط سیگاری روشن کردم و به فکر فرو رفتم. از جهتی هم حق داشت و راست میگفت.
رفیقم سیگاری آتش زد و داد و گفت:«چیه توو فکری رفیق؟»
گفتم:«هیچی رفیق. چیزی نیست. چه خوشی بگذرونیم تووی این مسافرت.»
چند خیابان بالاتر برای بنزین زدن وایستادیم. صف پمپ بنزین شلوغ بود و باید حداقل نیم ساعتی معطل میشدیم. 
...
ادامه دارد ..

Friday, March 27, 2015

ديالوگهای ذهنی - هشت - اول

طبق سنت قديمي ديالوگ هاي ذهني، اين بار به قصد فاش كردن يك مسير ناشناخته و اسرار آميز، شروع به نوشتن كردم.
بعد از زماني كه تماماً در بي نظمي هاي ذهني گذشت - البته ناگفته نماند كه اين اواخر نظم كمي برقرار شده بود - تصميم به ترك موقتي اتاق، آن هم تنها براي استراحت گرفتم. و در ضمن سال هم تحويل شد. 
آغازي مرموز و شك بر انگيز براي سالي كه بايد از بهارش پيدا باشد. و بعد، اتفاق پشت اتفاق. همه چيز از يك تصميم نابجا آغاز شد. عيد، به خودم قول داده بودم كه جايي نروم و يكسره به نوشتن و كار روي رمان بپردازم، اما ناگهان يك دوست سر رسيد و با پيشنهاد مسافرت من را و تصميمم را بايكوت كرد. گفت اگر نروم ناراحت مي شود و اين مسافرت هم برايم خوب است و حال و هوايم عوض مي شود و با انرژي بيشتر براي كار باز خواهم گشت. آنموقع بدون هيچ دليل موجهي پذيرفتم. يك ماه اخير پيشنهادهاي بسيار زيادي براي ايام عيد دريافت كرده بودم و ذهنم چنان مشغول بود كه به همه شان نه گفته بودم. اما بي اختيار آن پيشنهاد آخر را پذيرفتم و نه نگفتم كه اي كاش گفته بودم. و آن پيشنهاد رفتن به كوير بود ..

ادامه دارد ...