وقت آن بود كه يك ديداري با اوقات گذشته ام، تازه كنم، بنابراين تصميم، با تكرار يك تجربه اما به روزتر و جدا از خذف و سانسىور، صفحه اي باز كردم كه مطالبش ادامه دهنده ي راه يادداشت هاي خودم در پرشين بلاگ باشد. گاهي اوقات انقدر با خودم كلنجار مي روم كه چيزي ننويسم، حرفي نزنم، اصلاً مگر آگاهي با نوشتن و گفتگو و بحث بدست ميايد. اگر اينطور بود تمام انسان هاي صاحب مكتب بعد از گفتگو و جدل، براي بشر پيغام و مكتب مي آوردند، حال آنكه آنان كه در تاريخ يادگاري از خود به نيكي برجاى گذارده اند، از ماندن در جنگل ها و پيمودن بيابان ها و گذراندن در غارها و همه را به تنهايي گذاردن بوده، كه اينگونه برفروخته اند و نورشان براي هميشه ى بشر باقي گذاشته اند. بعد قلبم كه درد مي گيرد در مي يابم كه رسوا شده ام.
حال چگونه باشم؟
مي دانم، اما نمي توانم، كه من ضعيفم و نامطمئن، به خودم؛ كه انسان بدرستي هر چه مي كشد از خودش مي كشد.