خانم عزیز سلام
مدتی
است که با خودم بر سر شما درگیر شده ام و هنوز جواب قانع کننده و یا تصویر
درستی که حاکی از تمایل باشد، برایم روشن نشده است. لیکن باید بگویم،
اولین بار دیدمتان درست بخاطر دارم. ظهر یک روز بارانی بود، که شما را در
ورودی درب ساختمانی که به آنجا رفت و آمد داشتید، دیدم. کمی ناراحت بنظر می
رسیدید. گویی کارتان درست نشده بود و در صدد بودید که آن را به هر طریقی
که شده به انجام برسانید. شما را بواسطه دوستم دورا دور می شناختم. اما آن
روز دیگر با همدیگر کمی گفتیم و شنیدیم. بعد باران تند شد و من شما را ترک
کردم. آن زمان شما تنها یک دوست برای من قلمداد می شدید. خانمی که تازه از
نزدیک دیده بودمشان و همین.
لیکن
اولین باری که فکرم را بطور جدی به خود درگیر کردید، زمانی بود که با شما
در کافه نشسته بودیم و چای می نوشیدیم. آن موقع هیچ وقت تصور نمی کردم که
روزهای آتی ماجرا را برایم چنین رقم بزنند. آن روز زودتر از موعد گذشت و من
که درصدد بودم که برای ادامه تحقیقاتم به کتابخانه ی بریتانیکا بروم، از
تصمیمم منصرف شدم و زمان را بیشتر با شما سپری کردم تا با کتاب ها.
از
آن موقع به بعد بود که یک حسی در من شروع به گسترش کرد و من را به صرافت
انداخت تا هر روز یا حداقل هر چند روز یک بار راجع به شما فکر کنم. این حس
یک نمونه از احساس هایی بود که پیش از این می شناختم و البته دوست داشتنی
هم بود. هر چقدر که روزها بیشتر سپری می شدند، این حس در من بیشتر منتشر می
شد. حس جدیدی نبود، لیکن از آن جهت با دیگر احساس هایی که تجربه کرده
بودم، متفاوت بود، که زمان گسترشش بسیار آهسته بود و به تبع آن زمان
ماندگاری اش بسیار طولانی تر بود. کم کم این حس در قلبم ریشه کرد و یادم می
آید یک روز در طی یک ملاقاتی که با شما داشتم، نگاهم با نگاهتان گره خورد و
دیگر متوجه نشدم که، اتفاقی که قصدش را نداشتم، افتاده است. بعد از ملاقات
آن روز بود که دیگر یک بی تابی در درونم بوجود آمد و تا حالا نیز ادامه
دارد.
خانم
عزیز، این نامه ای را که برایتان نوشتم، بگذارید به حساب اولین نامه ای که
می توانستم بنویسم. حالا اگر شما مایل هستید که نامه های بیشتری برایتان
بنویسم، بایست که جواب نامه ام را بدهید. البته می دانم که مشغول کارهایتان
هستید، لیکن احساس می کنم که شما می دانید که دوستتان دارم و البته، این
را هم خوب می دانم که هر وقت مرا می بینید، قلبتان شروع به تپیدن می کند.
این احساسی است که می توانم با تمام وجود درکش کنم.
خانم
عزیز در اینکه مرا دوست دارید و همیشه مراقب رفتار و کارهای من هستید، شکی
نیست، و در اینکه من هم شما را دوست دارم و اینکه شما ملکه ی زیبایی را می
مانید که در قصر زشت این دنیایی گرفتار شده اید، هم هیچ شکی نیست. اما
خانم عزیز برای گفتن اینکه ما همدیگر را دوست داریم، یک زبان مشترک لازم
است و یک وقت بیشتری تا به شما بگویم که دوستتان دارم. این روزها جای خالی
شما را در خانه ام احساس می کنم و این را هم باید اضافه کنم که وقتی شما را
می بینم که از دور می آیید، شاید در ظاهر به روی خودم نیاورم و یا اینکه
نخواهم احساس واقعی ام را به شما نشان بدهم.، لیکن میدانم که شما از چشم
هایم می خوانید که چقدر مایلم دست هایتان را گرم در میان دست هایم بگیرم و
احساس کنم.
خانم
عزیز، جواب نامه ام را با تفصیل بیشتر بدهید. می خواهم بیشتر راجع به شما
بدانم و شاید شما هم حرف هایی دارید که نمی توانید رو در رو با من بگویید.
منتظر نامه تان هستم.