Friday, July 25, 2014

نامه ی دوم

خب خانم عزیز. بگذارید تمام این مدتی که برایتان نامه ننوشته ام را و تمام این مدتی که در انتظار نامه تان بودم را و تمام دل گرفتگی و دل غنجه گی که در این مدت داشته ام را، همین ابتدا برایتان بگویم.
سلام.
خانم عزیز، اگر گمان کردید که برایم نامه ننویسید و فقط بسنده کنید به اینکه دیدارتان را در کافه، و آن هم به مدت محدود داشته باشم، میلم به شما کم خواهد شد و یا یک طوری می شود که حتی ندیدنتان مسیر مرا برای نزدیک شدن و دوست داشتنتان عوض کند، اشتباه می کنید. بگذارید قدری از خودم برایتان بگویم. از اوضاع و احوال و کارهایم. می خواهم برایتان درد دل کنم و بگویم که در خلال این همه نابهنجاری که گریبانم را گرفته است، هرگز میلم به نوشتن برای شما و مجسم کردن شما هنگامی که نامه را از پستچی می گیرید و صبر نمی کنید تا پستچی برود و در را ببندید. سریع نامه را از کنار باز می کنید تا بخوانید که چطور شما را با کلماتم در آغوش می گیرم و چطور می خواهم که هر چه سریعتر به اتاق خوابتان بروید و روی تخت دراز بکشید تا من از اینجا، از اتاقم، پشت میزم بوی عطرتان را احساس کنم و جوراب طوری نازک بلندتان را که با عجله پوشیده اید تا پستچی مبادا که برود و شما نامه ام را دریافت نکرده باشید، از پایتان در آورم و تن بلوری تازه تان را آرام آرام نوازش کنم.
خانم عزیز، از دیروز برایتان می گویم. در کتابخانه بودیم. دوستانم بودند و اساتید هم بودند. بحث بالا نگرفته بود، اما من در ذهنم می خواستم که بالا گرفته باشد. اما اینطور نشده بود. بعد با خودم گفتم که برایتان بنویسم که :" از یک جلسه ی سختی آمده بودم خانه. از یک آشفتگی آزار دهنده و بی قید و شرط. از یک اتاقی که شبیه اتاق های اعتراف بود. باید از نوشته هایم دفاع می کردم. از عقایدم. از آنچه دانسته بودم. از آنچه با گوشت و پوست و استخوان درکش کرده بودم، باید دفاع می کردم. متهم بودم، اما کامل تفهیم اتهام نشده بودم. گفتند دچار یک misunderstanding of fundamental phenomenological problems شده ام. اما من کاملاً تکذیب کردم. من دچار این خصلت نشده ام بلکه خود همین هایی که به قولی حالا پروفسور هستند، دچار این بیماری مسری شده اند. نشده اند، بوده اند. درکشان از مفاهیم کم است. اصلاً بی دلیل است. اصلاً معلوم نیست آمده اند و نشسته اند پشت یک میزی، که چکار کنند. اصلاً می آیند و حرف می زنند که چکار کنند." و این را در کتابخانه در میان جمعی که بحثشان آنقدر کسل کننده بود که به هیچ کارم نیامد، نوشتم تا اوضاع را زنده برایتان گفته باشم.
برایتان نوشتم. فکر کردم خالی شده باشم و بعد تصور کردم که شما نامه ام را به سینه تان بچسبانید و در دل به من افتخار کنید که اینقدر مقاومت از خودم نشان داده ام. می دانم حالا که نامه ام را می خوانید، اشک از گونه هایتان روان شده و دوست داشتید کنار من بودید.
خانم عزیز، بعد از اینهمه اتهام و خستگی ای که در کلاف های عضلاتم بهم گره خورده اند و فقط دست نازک شما می تواند این عقده های عمیق را بگشاید. حالا که دارم برایتان این دردها را در کلمات می گنجانم، تازه آمده ام خانه. غذای این سگ را داده ام و برای خودم چای درست کرده ام. همیشه برای خودم چای درست می کنم.
جای شما همیشه در فواصلی که چای ریخته ام برای خودم، به وفور خالی است. بخار چای که بلند می شود و در هوا محو می شود، صورتتان را با آن شرر و زیبایی در مقابلم به تصویر می کشد. چشم های شما که شبیه منشور الماس انعکاس نور را در من می دمد و ابروهای نازک قوس دار که گویی آفریده شده اند تا آدم را به خودشان بکشانند و لب های قرمز درشت که مرا دعوت می کنند. خانم دوست دارم شما را به اسم کوچک صدا کنم. اما نمی توانم به خودم این اجازه را بدهم. باز باید بگویم خانم عزیز. عذر مرا بپذیرید. در این پاکت یک کاغذ دیگری هم گذاشته ام. برای شما. اختصاصاً برای شما. برایم نامه بنویسید. من احساس شما را نسبت به خودم کاملاً درک می کنم و دوستتان دارم.
دوستدار شما