داشتم قسمتِ دوم درد را می نوشتم که سه صفحه شده بود. آمدم سه صفحه را خواندم، که اینطور شروع می شد:
درد – قسمت دوم
حالا
شما می توانید این صفحات بالا را نخوانید، یا بخوانید - برای خواندن باید
بروید روی کلمه های "یکم"،"دوم"،"سوم" کلیک کنید تا صفحه باز شود - اگر
دوست دارید.
بعد که خواندم گفتم: "خوب..!"
دوباره شروع کردم. و گفتم: "که درد را از قدیم احساس کرده بودم"
در این
ایام که شده اند – رفته اند – زندگی شبیه باغ زیبایی بوده است که تو هم
در آنجا، زیر سایه ی درختی نشسته ای و صدای آب می آید. در دشت های یک
دهاتی که خوش آب و هواست. آن طرف هاش کوه است و این طرف هاش یک بیابان
مانند تنکی است که بوته دارد و گاهی حیوانی هم دارد. وحشی، اهلی.
و این همه قیل و قال برای چه بود؟
فقط
برای اینکه بشود شبیه سازی کرد، یک کسی را که خسته شده است از اینکه، هیچ
چیزی در جهان جور در نمی آید. هی تو می روی که درست بشود، اما درست نمی
شود. او نمی آید.
همه ی
این خستگی، بار زیادی است. این را گذاشته اند که آدمیزاد بکشد. ما که تا اینجاش را تاب آورده ايم، شايد تا بعدش را هم تاب بياورديم. ديگر عادت كرده ايم.
اما آنکه تازه می خواهد شروع کند چه.؟
آنکه
تازه دارد بلوغِ آگاهیش می رسد و کنجکاو شده است، چه.؟ که بفهمد روزگارش چه
ریختی است و چه بایدش بکند، چه.؟ بار جامعه اش را باید تنهایی بر دوش
بکشد، چه.؟ و اگر نباید، چه.؟
اصلاً آنکه دارد کم کم می فهمد که یک روزی باید، به این بایدها و نبایدهاش پاسخ بدهد، چه.؟
اینهاست که خستگیِ آدم را زیاد می کند. سوال هایی که هیچ کس حاضر نیست مسوولیت پاسخش را بعهده بگیرد.
و خداست که در این زمینه مسوول است.!
آدم را می پزد.
مثل درد که راج - راج يا راجو يك جوان خيلي لاغر سياه هندي است و در كافه كار مي كند - می رفت در آن پشت می پخت و می آورد تا شما نوش جان کنید.
آدم را از نو می سازد، که آدمی زاد درد در وجودش است.
اینها را که گفتیم، هر چند بی ریخت و با عجله، باشد درد – قسمت های سوم.